loading...
|||▐||| رمان كده |||▐|||
sara بازدید : 147 دوشنبه 27 خرداد 1392 نظرات (0)

فصل بيست و هشتم :


باورم نميشد يه روز كاري ديگه هم تموم شده بود و من با خوشحالي در حال عوض كردن لباسام بودم ...

صبا - خيلي خوشحالي
- نمي دوني وقتي از اينجا مي رم انگار دنيا رو بهم مي دن
اره اما وقتي بفهمي كه بايد كل مسيرو با ماشيناي خطي بري ..كلي از خوشحاليت كم ميشه
يهو تمام بادم خالي شد ...
مراوريد هم زودتر از من رفته بود و ماشينمو هم با خودش برده بود...
دختره چشم سفيد برا من رفته بود ارايشگاه ....
شالو انداختم رو مقنعه امو و از زير مقنعه كشيدم بيرون 

- اخرين سرويس كي مي ره؟
صبا- كي مي ره؟ساعت خواب خانوم...رفت
با ناراحتي 
- كي ؟
صبابا خنده- وقت گل ني ....فكر كنم يه 5 دقيقه ای هست كه رفته 
بدو كيفمو برداشتم و از اتاق زدم بيرون...
شال رو سرم نا مرتب بودو مدام اينور اونور مي شد
همونطور كه تند مي رفتم .... كيفمو از ساعد دستم اويزوت كردم و با دو دست شروع كردم به مرتب كردن شال رو سرم ....
كمي شالو كشيدم جلو تا موهامو بدم تو و دوباره بكشمش عقب 
كه تو پيچ انتهاي راهرو محكم خوردم به يه چيز و بازتاب داده شدم عقب ...
داشتم كنترلمو از دست مي دادم و مي افتادم كه يكي دستمو سريع چسبيد 
شال جلوي چشمامو گرفته بود ....
قبل از اينكه تو جام درست وايستم و به خودم بيام تو دلم
"هر كي كه هستي خدا خيرت بده "...
با خجالت و صورتي خندون شالو زدم كنار 

كه دستمو تو دستاي فرزاد جلالي ديدم ... نفسم حبس شد و رنگم پريد ...
بهم لبخندي زد و دستمو از دستش رها كرد...
طبق معمول قرمز قرمز كرده بودم ...و كلي هم هول كرده بودم ..
- ببخشيد...ببخشيد اصلا جلومو نديدم...
فرزاد - اشكالي نداره ...

نمي دونستم ديگه چي بايد بگم و چيكار كنم ....ابروريزي بدتر از اينم مي شد؟ ....
يعني فكر كنم تو اين بيمارستان تنها من بودم كه به اينو اون بر خورد مي كردم و 
با يه ببخشيد مي خواستم سر و تهشو يه جور ....جمع و جور كنم 
ديرمم شده بود برا همين سرمو بلند كردم كه بگم با اجازه اتون كه چشمم خورد به محسني 
كه ته سالن وايستاده بود و ناظر اتفاق چند دقيقه پيش ما بود ...
اه این عزرائيلم عين اجل معلق هي ظاهر ميشه ....
.از نگاهش كه چيزي نفهميدم ...البته من گيج نبودما ..نگاهش عين ادميزاد نبود ...كه بفهم دردش چيه ...
با گفتن ببخشيدي با سرعت از كنار جلالي رد شدم ....

همونطور كه به طرف در مي رفتم قبل از خارج شدن ...
- اين بنده خدا كه مشكلي نداره..پس چرا محسني درباره اش اينطوري حرف مي زنه...
متين نيست كه هست ..اقا نيست كه هست ..خوشگل نيست كه هست ..ديگه من چي مي خوام....
.لبخندم پر رنگ شد ...برگشتم و به پشت سرم نگاهي انداختم..داشت مي رفت طرف اسانسور .باز لبخندي زدمو و رو مو ازش گرفتم 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سلاااااااااام من مديراين وب توي اين وبم رمان هاي جديدوباحاااال و خوشگللللللل و هيجان انگيزوميذارممممممم وسعي ميكنم رمان هاي بچه هاي 98 روبذارم چون خودشون مي نويسند وخوشگلن شما هم ميتونيداگه مي نويسيد رمان هاتونوبهم بديد تابذارم اينجا وراستي نظردرموردهررماني كه ميخونيد بديد. sarasanaei20@yahoo.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 82
  • کل نظرات : 20
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 15
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 334
  • بازدید کلی : 43,633